Sunday, August 23, 2009

نامه مادر سمیه توحیدلو به مناسبت آزادی دخترش

6:32 عصر یک‌شنبه، 1 شهریور 1388



مادر سمیه توحیدلو در نامه‌ای به دخترش آزادی او را تبریک گفت. متن این نامه خواندنی که در صفحه شخصی فیس بوک برادر توحیدلو منتشر شده به شرح زیر است:


هوالخبير

کاروانی که بود لطف خدا بدرقه اش به تجمل بنشیند به جلالت برود
عزيز دلم سمیه جان،
به بهانه مژده آزادیت كه مطمئنم تو در تمام لحظات آزاده بوده اي خواستم با تو سخني بگويم.
قبل از آن لازم است از تمام فاميل و دوستان و نزديكاني كه در اين 70 روز با ما همدلي و همراهي نمودند چه تلفني چه حضوري و چه از طريق نوشتن مطالبي در فضاي مجازي تشكر كنم و از خداي منان بخواهم كه در تمام مراحل زندگي خوش و خرم و سعادتمند باشند.دوستاني كه از قبل مي شناختم و دوستان جديد و عزيز كه من را به نام تو شناختند يعني "مادر سميه". اين روزها بيش از هر چيز به اين عنوان خود مي بالم و افتخار مي كنم. دخترم، نه تنها لذت و افتخار "مادر سميه" بودن را، بلكه لذت مادر بودن را اولين بار حدود سي سال پيش كه دكتر براي انجام كارهاي بعد از تولد نوزاد، تو را روي شكم من قرار داد، گرماي وجود تو به من داد. فكر نمي كنم هيچ لذتي در دنيا از اين بالاتر باشد. البته دو بار ديگر نيز اين لذت را با تولد برادرانت احساس كردم كه آن لحظات نيز زيبا بود.
دلبندم، تو را حتي قبل از ازدواجم به خاطر شناختي كه بعد از مطالعه كتاب¬هاي دكتر شريعتي از سميه اين صحابي پاك رسول الله كه در انتخاب راه و مقاومت در راه عقيده اش حتي با شكنجه هاي طاقت فرسا هم تسليم نشد و شهادت در راه خدا را برگزيد، به اين نام ناميده بودم. و چه زيبا دوست عزيزمان شرايط تو را با او مقايسه كرده بود.
عزيزم تو در شرايط انقلاب، بزرگ و بزرگتر شدي و هر روز به رشد و كمالت افزوده مي شد و مراحلي را كه پدرت هم در مقاله اش راجع به تو نوشته بود و من نمي خواهم تكرار كنم طي كردي. چنان فعال و پرتلاش بودي كه فكر نمي كردم به غير از درس و مطالعه و فعاليتهاي اجتماعي چيز ديگري بتواند تو را خوشحال كند كه در جريان همان فعاليتها كم كم برقي در چشمانت مشاهده مي كردم كه سميه ی پر جنب و جوش و شاد و شنگول مرا در خود فرو برده بود و من با حس مادرانه¬ي خود فهميدم كه ذهن و دل دخترم مشغوليت جديدي پيدا كرده و اين شرايط هر روز بيشتر مي شدومن مطمئن شدم كه تو عاشق شدي واين آتش عشق تو را نوراني تر و خدايي تركرده بود. به خاطر ارتباط صميمانه و نزديكي كه با هم داشتيم خيلي زود در جريان قرار گرفتم . ايمان عزيز، اين درياي وسيع و عميق كه گاهي پر تلاطم و مواج و زماني آرام و ساكت بود، با ساحل سلامتي چون تو در شرايطي بسيار استثنايي و زيبا به هم پيوستيد و اين بار خوشحالي و خوشبختي من به خاطر داشتن دامادي چون او چند برابر شد. او نه تنها دامادم ، كه دوست و همراه و راهنمايم تا الان است، و هميشه از مصاحبتش و همفكري هايش نهايت استفاده را مي برم. و خدا را به خاطر وجود عزيزش شاكرم. به خصوص در اين مدتِ 70 روز كه گاهي به مرز مردودي از اين امتحان الهي مي رسيدم ايمان او و آيات قرآني كه خودش تمام اين مدت را با آنها به سر برده است، مرا نجات مي دادند. براي هر دوي شما آرزوي سلامتي و سربلندي مي نمايم.اين دوران فكر مي كنم براي هر دوي شما- هر چند خيلي سخت بود - براي تو كه ظاهراً در بند بودي و براي او اگر چه آزاد بود ولي لحظاتش بهتر از تو نبودند-فرصتي بود كه كمك به به ساخته تر و آبديده تر شدن هر چه بيشترتان كردتا انشاءالله بقيه زندگيتان را بتوانيد پربارتر و زيباتر از قبل بسازيد.
دخترم، گفتي كه جمله¬ي نوشته شده روي ديوار زندان "زندان مدرسه يوسف است" كه توسط زندانياني كه قبل از تو بودند نوشته شده بود در شرايط سخت و طاقت فرساي انفرادي در روزهاي اول به تو آرامش داد و سعي كردي که از لحظاتت با خواندن قرآن و نهج البلاغه و دعاها و ... و از همه مهمتر فکرکرذن استفاده کنی که از این بابت خوشحالم و امیئدوارم که همچوم یوسف که به عزیزی از زندان بیرون آمد همانطور که در تلفن هایت می خواستی دعایت کنیم تو نیز عزیز به درگاه خداوند بیرون آمده باشی که مطمئنم چنین است و دلیلش هم عزیز بودن پیش خلق خداست که من در این مدت و هرکجا که نامی از تو برده می شد آنقدر تعاریف مختلف از علم تو، دانایی تو ، مهربانی تو، تعهد تو، مسدولیت پذیری تو و ادب و حجب و حیای تو، و حبت تو به انسانها شنیده ام که غبطه خورده ام به عزت تو در بین مخلوقات از استادانت تا دانشجویانت و دوستان و نزدیکان و فامیل و هرکسی که تورا می شناخت
نور چشم من، نمی دانم که تو راو بقیه کسانی که همچون تو در بند بودند و هستند را به چه جرمی گرفتند لبته نیک میدانم و حافظ هم برایم روشن نمود که :
تو افضلی و دانش ..... همین گناهت بس!
و حتی آن کارمند زندان اوین هم که در چندین باری که برای ملاقاتت آمدیم گفتند ممنوع الملاقاتی از او پرسیدم چرا خانواده های زندانیان عادی (قاچاقچی، قاتل، فاسد و ...) به راحتی می توانند با زندانیانشان ملاقات کنند (که البته به خاطر قوق شهرندی) حقشان است ولی ما نمی توانیم گقت چون زندانی شما خیلی می فهمیده ،کارشما سخت تر است ، این را می دانست.
گل زیبای زندگی ام اکنون که پس از طی این مرحله و تحمل مرارت ها و سختی هایی که تو داشتی و همراه تو ما که به قول آن عزیز در سعی بین صفا و مروه (دادستانی و دادگاه انقلاب و زندان اوین و ...) هر روز طی می کردیم تا خبری از تو بشنویم و هر روز با دقت تمام سایت ها و وب لاگ هایی را که در مورد زندتنیان می نوشتند می خواندیم که حتی جمله ای را در مورد تو ببینیم و تمام دلخوشی زندگیمان این روزها صحبت و شنیدن چیزی در مورد تو بود و لاغیر. که یک امتحان بزرگ بور برای همه ما ، هم تو که جان عزیزت در بند بود و هم ما که خداوند می خواست شاید صبر ما را در سختی ها بسنجد. تو حتما چون همه امتحان هایت شاگرد اول بودی همسر عزیزت هم که بسیار متین و آرام و شاکر پروردگار این مدت را گذراند مصداق صبر جمیل را مشاهده کردم که بسیار عجیب و شگفت آور بود الحمد لله ما هم سعی کردیم . البته شاید بقیه موفق تر از من بودند شاید عشق و محبت مادری و یا ایمان کمترم باعث می شد که بعضی وقت ها بی طاقت شوم البته چون از همان ابتدا یعنی 4 صبح روز 24 خرداد نیت روزه نمودم که خداوند صبر و استقامت تو را زیاد کند و اگر قرار است تو فشازی و سختی داشته باشی آن را من تحمل کنم . و خداوند را گواه می گیرم که کمتر شبی توانستم راحت بخوابم و تقریبا تمام بازجویی های تو را حس می کردم چرا که هر وقت به این حالت گرفتار می شدم بعدش تو زنگ می زدی و از خداوند ممنونم که مقداری از فشار روحی را که قرار بود تو تحمل کنی به من ممتقل کرد تا شاید تو مقاوم تر باشی و زندان را راحت تر تحمل کنی . بگذریم .... خدا را شکر که این لحظات گذشت .
حالا بهترینم اینک تو آمده ای . عزیز و سربلند و عزیز تر و مصمم تر . مصمم برای انجام رسالتت. رسالتی که نیمه رمضان هفت سال پیش باایمان عزیز پیمانش را بستید رسالتی که همه تلاشت درس خواندنت و حتی ازدواجت برای آن بود . رسالتی زینب گونه و فاطمه وار همان فاطمه ای که همراه با عزاداری هایش خطبه هایش را نیز آموختی همان زینبی که قافله سالار فرزندان و پیام آور کربلا بود .
اینک زمان منتظر توست
به امید ایفای هرچه بهتر نفشی که خداوند برایت رقم زده است
فدایی تو
مادرت

No comments:

Post a Comment